کاش بودی
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
می نویسم خاطرات با اشک و آه
در شبی غمگین و تاریک و سیاه
می نویسم خاطرات از روی درد
تا بدانی دوریت با من چه کرد
مثل آرزوهایم عاشقانه می میرم
برسر مرام خود عاجزانه می میرم
شوق زندگی مرده در دلم رهایم کن
آتشم زدی اما بی زبانه میمیرم
مال تو غرلهایم ، خاطرات شبهایم
مثل شعر موزونم شاعرانه می میرم
یا صاحب الامر
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از ین، و یا بعد از آن می زیستم
الهم سهل مخرجه و اوسع منهجه
شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد منم مشبّه تشبیه های فوق، وَ ای کاش که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه ی دریا تمام صورت من در پی کرانه بیفتد شبیه رشته ی تسبیح پاره، دانه ی اشکم به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد ولیِ عهد دلم نه، تو شاه کشور قلبی که با تو قصه ی جمشید، در فسانه بیفتد خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو بیا که آتش صیّاد، از زبانه بیفتد الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد شاعر: محسن رضوانی